مافیای خشن پارت نهم
وارد خونه میشن و میبینن روی زمین پر از خرده شیشه است همون موقع یونا میرسه سریع از ماشین پیاده میشه و ات رو هل میده داخل جوری که ات بیفته روی زمین
کوک: یونااااا
یونا: ددی حقشه تا دفعه ی اخرش باشه به تو نزدیک شه
کوک: دختره ی هرز*****ه
اینو میگه و میره سمت ات و براید استایل بغلش میکنه و میبرتش توی اتاق خود ات میزارتش روی تخت و وقتی میره که جعبه ی کمکی بیاره برمیگرده و میبینه در قفله
کوک: ات اتتت درو باز کن
ات: من نیاز به کمک تو ندارم(با بغض)
کوک: اتتت باشه باشه حداقل باز کن جعبه کمکی بهت بدم
ات: خودم دارممم
کوک:......
ویو ات:
دیگه صدایی از کوک نیومد و منم داشتم شیشه هارو از بدنم در میاوردم و اشک میریختم بعد چند مین تموم شد و باند پیچی کردم و خواستم برم بیرون که دیدم جونکوک رو به روی من وایساده خواستم از کنارش برم که یهو دستمو گرفت و گفت
کوک: میشه حرف بزنیم
ات: ارباب من حرفی ندارم با اجازه
کوک: به من نگو ارباب
ات: جناب جعون
کوک: اتتتت
ات: شرمنده ولی من شما رو جونکوک صدا نمیزنم
کوک: هه باشع به سلامت(دست ات و ول میکنه)
ات: با اجازه
ات میره و گوشی جونکوک زنگ میخوره
کوک: بله؟
&: سلام قربان
کوک: حرفتو بگو
&: قربان مثل اینکه پلیسا ردمون رو زدن
کوک: چی گفتییی؟(با داد) اخه عوضی تو باید حواست باشععع
&: شرمنده قربان
کوک: وایسا ببین چه شرمنده قربانی نشونت بدم
(قطع میکنه)
همون موقع پدرش زنگ میزنه
کوک: بله پدر
پ. ک: پسرم بیا محل کارم باهم حرف بزنیم
کوک: باشه
(کوک میره محل کار پدرش)
کوک: سلام کاری داشتی
پ. ک: اره میخوام همین الان بت بگم که یه دو راهی داری
کوک: چی؟
پ. ک: یا با یونا ازدواج کن یا با یه دختر یتیم
کوک: چی؟ چی داری میگی؟!
پ. ک: همین که گفتم کدومش؟
کوک: من با یونا ازدواج نمیکنم
پ. ک: خب پس با یه دختر یتیم ازدواج کن او دختره که خدمتکارته با اون کیم ات
کوک: باشه (اینو میگه و میره)
•
•
•
•
•
•
(فلش بک خونه)
کوک: اتتت
ات: بله قربان
کوک: باید با من ازدواج کنی
ات: چی عمرا
کوک: اوه چه جالب پس مرگ رو انتخاب میکنی؟
ات: ن... نه
کوک: فردا ازدواج میکنیم
ات:....
ادامه دارد
کوک: یونااااا
یونا: ددی حقشه تا دفعه ی اخرش باشه به تو نزدیک شه
کوک: دختره ی هرز*****ه
اینو میگه و میره سمت ات و براید استایل بغلش میکنه و میبرتش توی اتاق خود ات میزارتش روی تخت و وقتی میره که جعبه ی کمکی بیاره برمیگرده و میبینه در قفله
کوک: ات اتتت درو باز کن
ات: من نیاز به کمک تو ندارم(با بغض)
کوک: اتتت باشه باشه حداقل باز کن جعبه کمکی بهت بدم
ات: خودم دارممم
کوک:......
ویو ات:
دیگه صدایی از کوک نیومد و منم داشتم شیشه هارو از بدنم در میاوردم و اشک میریختم بعد چند مین تموم شد و باند پیچی کردم و خواستم برم بیرون که دیدم جونکوک رو به روی من وایساده خواستم از کنارش برم که یهو دستمو گرفت و گفت
کوک: میشه حرف بزنیم
ات: ارباب من حرفی ندارم با اجازه
کوک: به من نگو ارباب
ات: جناب جعون
کوک: اتتتت
ات: شرمنده ولی من شما رو جونکوک صدا نمیزنم
کوک: هه باشع به سلامت(دست ات و ول میکنه)
ات: با اجازه
ات میره و گوشی جونکوک زنگ میخوره
کوک: بله؟
&: سلام قربان
کوک: حرفتو بگو
&: قربان مثل اینکه پلیسا ردمون رو زدن
کوک: چی گفتییی؟(با داد) اخه عوضی تو باید حواست باشععع
&: شرمنده قربان
کوک: وایسا ببین چه شرمنده قربانی نشونت بدم
(قطع میکنه)
همون موقع پدرش زنگ میزنه
کوک: بله پدر
پ. ک: پسرم بیا محل کارم باهم حرف بزنیم
کوک: باشه
(کوک میره محل کار پدرش)
کوک: سلام کاری داشتی
پ. ک: اره میخوام همین الان بت بگم که یه دو راهی داری
کوک: چی؟
پ. ک: یا با یونا ازدواج کن یا با یه دختر یتیم
کوک: چی؟ چی داری میگی؟!
پ. ک: همین که گفتم کدومش؟
کوک: من با یونا ازدواج نمیکنم
پ. ک: خب پس با یه دختر یتیم ازدواج کن او دختره که خدمتکارته با اون کیم ات
کوک: باشه (اینو میگه و میره)
•
•
•
•
•
•
(فلش بک خونه)
کوک: اتتت
ات: بله قربان
کوک: باید با من ازدواج کنی
ات: چی عمرا
کوک: اوه چه جالب پس مرگ رو انتخاب میکنی؟
ات: ن... نه
کوک: فردا ازدواج میکنیم
ات:....
ادامه دارد
- ۸.۹k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط